جدول جو
جدول جو

معنی گرد شب - جستجوی لغت در جدول جو

گرد شب
(گَ دِ شَ)
کنایه از سیاهی شب است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرداب
تصویر گرداب
(پسرانه)
از شخصیتهای گرشاسب نامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه گرشاسب پهلوان نامدار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرداب
تصویر گرداب
جایی در دریا که آب دور خود می چرخد و فرو می رود، آبگرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردن شق
تصویر گردن شق
شخص متکبر و مغرور، سرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردروب
تصویر گردروب
گردروبنده، آنکه گرد و خاک را از جایی بروبد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردمشت
تصویر گردمشت
پنجۀ دست که آن را جمع و گره کنند و به کسی بزنند، قبضۀ کمان و گرفتن آن
فرهنگ فارسی عمید
(ظَ فِ شَ)
اصیص. ظرفی که در اطاق شب هنگام برای ادرار بول پیران و بیماران به کار است
لغت نامه دهخدا
(گِ مُ)
قبضۀ مدور. مشت گرد، هر چیز گرد، مانند: قبضۀ مشت:
بود لیقه اش با سیاهی درشت
دواتش زند بر قلم گردمشت.
ملاطغرا (از آنندراج).
، مجازاً نوعی از قبضۀ کمان و گرفتن آن. (آنندراج) :
اگر قبضۀ شه بود گردمشت
دهد ناوکش داد خصم درشت.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شَ)
کنایه از متکبر و سرکش. (آنندراج) :
ز گردن شخیهای مینا چه غم
که خواهد ملایم شد این زیر و بم.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به گردن شق شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ شَ)
گردنکش. متکبر. خودپسند. و رجوع به گردن شخ شود
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ)
اطراف و دور رو. (از برهان) (از آنندراج) :
گلشن حسن تو از آب گهر سیراب است
گرد رو چاه زنخدان ترا دولاب است.
سعید اشرف (از آنندراج).
، تسبیحی از مروارید که زنان بجهت خوش آیندگی بر گرد روی خود بندند. (برهان) (آنندراج). عقدرو که هر دو طرف رو بندند. (فرهنگ رشیدی). زینتی از گل طبیعی یا مصنوعی به زیر گلوی تا بناگوش وبه گرد روی عروس و جز آن استوار کنند:
ز جزعش رشتۀ لؤلؤ گسسته
ز گوهر گرد رو بر روی بسته.
محمد عصار (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ دَ)
جمع شدن. گرد آمدن. تجمع کردن. مجتمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: رأس العین شهری است خرم و اندر وی چشمه هاست بسیار، و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و به یک جای گرد شود. آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدود العالم).
چراغ و شمعسپاهی و بر تو گرد شده ست
ز نیکویی و ملاحت هزار گونه سپاه.
فرخی.
و جادودان با او گرد شدند. (تاریخ سیستان). این مجلس سلطان را که اینجا نشسته ایم به هیچ حرمت نیست، ما کاری را اینجا گرد شده ایم. (تاریخ بیهقی). استداره. ترحی. (زوزنی). مدور گشتن
لغت نامه دهخدا
(گِ بِ)
اندیشه و تأمل. تعمق و تفحص، آشفتگی، دلیل. برهان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 28هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 22هزارگزی خاور راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سردسیر و دارای 56 تن سکنه است. آب آنجااز رود خانه قلعه تاسیان است. محصول آن غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع در 11000گزی شمال خاوری کامیاران و 8000گزی خاور شوسۀ کرمانشاه به سنندج وهوای آن سرد. دارای 107 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام ایستگاه راه آهن از دهستان علابخش مرکزی شهرستان سمنان است. دومین ایستگاه سمنان به دامغان واقع در 36500گزی. سکنۀ آن همان کارمندان ایستگاه راه آهن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آب گرم معدنی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گرداب
تصویر گرداب
جائی در دریا که آب دور خود میچرخد و فرو میرود
فرهنگ لغت هوشیار
مایع لزجی و کشدار و قلیایی و تلخ و مهوع و زرد رنگ (علت وجه تسمیه) که به وسیله سلولهای کبدی ترشح میشود و بوسیله مجرای صفراوی اطراف لپکهای کبدی جمع آوری و وارد مجرای کبدی میشود و از آنجا به وسیله سیستیک داخل کیسه صفرا (زهره) میگردد و انباشته میشود زرداب در کیسه صفرا و در مجاورت هوا رنگ سبز به خود میگیرد در حدود 800 تا 1000 گرم در روز صفری تولید میشود که در حدود 25 گرم آن مواد جامد و بقیه آن آب است ولی زرداب در کیسه صفرا تغلیظ شده مواد جامدش تا 150 در هزار میرسد صفرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گند آب
تصویر گند آب
آب ایستاده گندیده و بدبوی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سری مدور دارد: زدستهاشان پهنه زپایها چوگان زگرد سر ها گوی اینت شاه و اینت جلال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد سم
تصویر گرد سم
چارپایی که سم مدور دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرد شکن
تصویر گرد شکن
شکستگی استخوان که تماما از هم جدا شود نه بدرازا و اریب
فرهنگ لغت هوشیار
مشت گرد قبضه مدور، هر چیز گرد مانند قبضه: بود لیقه ای با سیاهی (صراحی) درشت دو اتش زند بر قلم گرد مشت. (طغرا)، نوعی از قبضه کمان: اگر قبضه شه بود گرد مشت د هد ناوکش داد خصم درشت. (طغرا)
فرهنگ لغت هوشیار
گردماه: بارخی رخشان چون گردمهی بر فلکی بر سماوات علی بر شده زیشان لهبی. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردروب
تصویر گردروب
آنکه گرد و خاک را بروبد، جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردن شخ
تصویر گردن شخ
متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردن شق
تصویر گردن شق
متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
ابری که از بسیاری گرد و غبار پدید آید: زخ مه زگرد ابر بر چین گرفت سرباره از نیزه پرچین گرفت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه چهره اش گرد است: مردمانش (مردمان خمدان مستقر فغفور چین) گردروی اندو پهن بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردمشت
تصویر گردمشت
((گِ مُ))
مشت، پنجه جمع شده، قبضه، قبضه کمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردن شق
تصویر گردن شق
((~. شَ))
گردن شخ، کنایه از مغرور، سرکش
فرهنگ فارسی معین
((گِ))
جایی عمیق در رودخانه یا دریا که آب در آن می چرخد و به قعر فرو می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سر شب
تصویر سر شب
آقشام
فرهنگ واژه فارسی سره
کسی که چشمانی گرد و کوچک دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم سرکش
فرهنگ گویش مازندرانی